خیلی تنهام
در یک کهکشان بی سر وته ، یک ( چیز ، موجود ، جسم ؟! ) گردی است به نام زمین . زمین در مقابل کهکشان بسیار کوچک و در مقابل انسانها بسیار بزرگ می نماید ، و روی زمین موجوداتی دوپا با دو چشم و دو گوش اما یک زبان و یک قلب زندگی میکنند به نام " انسان " و این انسانها چیزی دارند به نام روح ؛ که وسعت روح در مقابل کهکشان و زمین و هر چه در آن است بسیار بزرگتر است ، و یک " چیز " معمولا هر چه از نظر موجودیت وسیعتر باشد ملزم به پیچیدگی های بیشتری است ، مثل موجودیت وسیع یک اتم با پیچیدگی های خاص خودش . بنابر این سخت نیست تصور کنیم پیچیدگی های روح انسانی هر چند ساده را ... من هم انسانم ! وقتی کودک بودم یک لایه بیشتر نداشتم ، و این سیر صعودی لایه دار شدنم تا زمانی که سنم را 20 سال نامیدند ، زیاد سریع نبود وقتی 15 ساله بودم دنیا را مثل خودم یک لایه می دیدم و هر چقدر معلم جغرافیمان تلاش کرد پوسته ، گوشته ، هسته را یادم دهد ، نتوانست ! 19 ساله که شدم ، دیگر میدانستم زمین چند لایه است و آدمها نیز هم اما فقط میدانستم ! و هرگز حسش نکرده بودم تا آن زمان ... آن زمان که عشق و سیاست در هم آمیخت و من هر روز به خودم میگفتم صبور باش ، این نیز بگذرد ... هر چقدر فکر میکنم ، نمیدانم چه شد و از کجا شروع شد زمانی که تصمیم گرفتم خودم بر علیه خودم شورش کنم من خشمگین بودم آری از یک لایگی خودم و ناتوانی ام در برابر سایه ی لایه های دیگران خشمگین بودم و اینگونه شد که به خودم اعلان جنگ دادم و جنگ من با خودم شروع شد بر سر عشق فریاد زدم و عشق به همه چیز را از دلم بیرون راندم به هر چه ایمان خندیدم و آنها را هذیان نامیدم بخاطر دروغ نزدیکترین کسانم عصیان کردم و به دروغگویی بزرگ تبدیل شدم و هر روز به خودم دروغ گفتم " آن که میداند " درونم را به دادگاه کشاندم و او را بخاطر اینکه هرگز ساکت نمیشد متهم کردم و چه با وفا بود او که همچنان هرگز ساکت نشد ... تصمیم گرفتم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نباشد و بدین ترتیب آرام آرام تمام شدن خودم را به نظاره نشستم اما یک روز ... همان روزی که میان مردم بیگانه روی زمین و رو به آسمان نشستم و گریستم و گریستم و گریستم و گریستم بر سر قبر مهدیه ای که تازه مردنش را فهمیده بودم ... " آن که میداند " وجودم آن روز خوشحال بود خوشحال از اینکه بالاخره " بودنم " ، بزرگترین موهبت هستی را حس کرده ام و این تازه شروعش بود اول راهی سخت که رنج سختی اش گاهی زیادی بر دست هایم سنگینی می کند و امروز من 23 سال و 2 ماه و 23 روز دارم وجودم پر از لایه است ، لایه هایی که به 4 دسته تقسیم شده اند و هر دسته ماهی یکبار خودی نشان می دهند ... و خوشحال میشوم ، از اینکه گاهی ، آشنایی ، یکی از من های وجودم را میشناسد و به او سلام میدهد و گاهی غمگین ام ، از آدم هایی که میگویند مرا و تمام لایه های مرا خوب میشناسند ، اما دورترین ها همان ها هستند ... من و لایه هایم در میان صفحات این وبلاگ تنهاییم ، وقت کردی با لایه هایت سری به ما بزن ...