خیلی تنهام
و روی بوم سجاده کنار قاب تنهایی خودم را میکشم هر شب دراین محراب تنهایی! دوباره اشک میریزم جدایی سهم من بود و تویی در حجم چشمانم همیشه خواب تنهایی غم سنگین من را شانه ی دیوار میفهمد دلم آرام می ریزد شب مهتاب تنهایی تمام خاطراتت را قدم زد رّد پاهایم در این احساس بی پایان و بی اعصاب تنهایی نگاهم خیره می ماند به سمت بینهایت ها به قدر وسعت دریا ، لب تالاب تنهایی و عمری منتظر هستم که خیلی زود برگردی! چه زجری می کشد مردِ ... دل بیتاب تنهایی
نوشته شده در دوشنبه 90/9/7ساعت
5:4 عصر توسط محمدنصیرزاده نظرات ( ) | |