سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی تنهام

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود




نوشته شده در دوشنبه 91/5/9ساعت 3:40 عصر توسط محمدنصیرزاده نظرات ( ) | |
لیلی قصه اش را دوباره خواند . برای هزارمین بار.... ومثل هربار لیلی قصه باز هم مرد

لیلی گریست وگفت :کاش اینگونه نبود

خدا گفت :هیچ کس جزتو قصه ات را تغییر نخواهد داد !!

لیلی! قصه ات را عوض کن...

لیلی اما میترسید . لیلی به مردن عادت داشت .

تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود..

خدا گفت : لیلی عشق میورزد تا نمیرد . دنیا لیلی زنده میخواهد

لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست ..

لیلی ! زندگی کن...

اگر لیلی بمیرد ، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟

چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟...

چه کسی طعام نور در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ ؟..

چه کسی پیراهن عشق را بدوزد ؟ ؟ ...

لیلی قصه ات را دوباره بنویس ..

لیلی به قصه اش بازگشت....

این بار اما نه به قصد مردن .

که به قصد زندگی .

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گمنام .......




نوشته شده در دوشنبه 91/5/9ساعت 3:40 عصر توسط محمدنصیرزاده نظرات ( ) | |